درباره رفاه شرق
مجتمع آموزشی دخترانه رفاه شرق با بهره گیری از بهترین تجهیزات، کادر و معلم هایی مجرب از سال تحصیلی 95-94 با ثبت نام از دانش آموزان پایه هفتم شروع به فعالیت نموده است.
ما زنانی هستیم که آموختن و تربیت را از فرزندان خود آغاز کردیم و آموختیم که همه فرزندان این سرزمین را چون دلبند خود دوست بداریم، آموختیم در برابر همه آن ها مسئولیم. امروز به یاری خدا، با هم همراه شدیم تا دخترانی عابد، عالم و موثر تربیت کنیم و امید داریم روزی را که دختران رفاه شرق متعهدانه سرزمین مان را سربلند کنند.
مدرسه زندگی
نوشته مدیر برای دختران کنکوری مدرسه
تیر ۹, ۱۴۰۱ 0دختران من! عزیزانم! خیالتان راحت! آن که همیشه کنارتان بوده باز هم هست. آن رب عظیم، آن یگانه بی همتا با شماست. در همه لحظاتی که […]

اخبار رفاه شرق
بهمن ۱۹, ۱۴۰۱
جلسه مدیران منطقه چهار و نماینده اداره اموزش پرورش
آیا شما آن را دوست دارم؟
دستخط دانشآموز
تا می خواهم قلم در دست بگیرم ناگهان رها می شود و روی زمین می افتد حتی نوشتن درباره شان هم درد دارد درد... آری درد واژه کوچک سه حرفی ولی پر از مفهوم که شاید نباشد کلمه ای در توصیف و توضیحش مگر آنکه پای صحبت هایشان بنشینی و بشنوی با گوش جانت عمق دردشان را... و ببینی با چشم دلت پینه ی دست هایشان را... و لمس کنی با دستت جای بار روی کمرشان به جای برگه های نرم تازه دفتر و مدادر نگی هایی که هر کدام نشانه ای از شادابی و نشاط اند و بوی تعفن بدنشان بجای بوی ورق های سفید و تازه ی درون کیفشان ... درد دارد فهمیدن قصه ی غصه ی زندگی پر فراز و نشیب شان درد دارد دیدن اشک های لغزان روی گونه های لطیف و سرخشان... درد دارد دیدن التماس و تمنّا هایشان از مردم بی اعصاب این شهر برای خریدن اجناسشان درد دارد دیدن کبودی های جسمشان... درد دارد دیدن ناخن های جویده و شکننده ی شان درد دارد مشاهده ی جای قاشق داغ بر دستشان... درد دارد... هر چه بگویم کم گفته ام از این قشر عظیم از جامعه اما فایده اش چیست؟ و امّا ما چه می فهمیم از غروری که زیر چرخ های ماشین ها له شد و چه درکی داریم از سرخ شدن صورتشان بر اثر سیلی این روزگار و این مردم مغرور این مغرورانی که وقتی پای شکمشان در میان باشد همچون عقابی گنجشکان نحیف را در حصارپنجه های بی رحم خودشان می فشارند ... کودکان و نوجوانانی که غول بزرگ فقر و بازی سیاست این زمانه بر زندگی شان سایه انداخته و مجبورشان کرده که کار کنند... آری این بچه ها کودکانی بودند که یک شبه مرد شدند و مسئولیّت خانواده شان را بر عهده گرفتند... کودکانی که به جای تعلّم می فروشند و بجای شادی غم را میهمان دل خود کرده اند. کودکانی که در اوج خردسالی بزرگی می کنند و درک نمی کنند چیزی از این دوره مهم زندگیشان.. کودکانی که لبخندشان مانند شکوفه دادن درختان در پاییز محال است... کودکانی که حقشان نیست ولی می پذیرند آنچه حقشان نیست را... می پذیرند تکبر این مردم را که با کفش های رنگین نفرت لهشان می کنند... پرده اشک روی چشمانم را می پوشاند و اجازه بیشتر نوشتن را نمی دهد گویی تنها آنها دریافتند معنی درد را....فاطمه نظری
کریم هر روز صبح خواب بیدار می شد . گونی خود را برمی داشت و از خانه بیرون می رفت. آن روز نیز مثل همیشه مادر با صدای آرام و محزون او را صدا می زد، کریم بلند شو دیرت می شود. کریم بلند شد، دست و صورت خود را شست و گونی خود را برداشت و روی دوشش انداخت. مادر لقمه ای که برای ناهار او آماده کرده بود را به دست او داد و او را به خدا سپرد. کریم به محض اینکه در خانه را بست ناخودآگاه قدمهایش را تندتر کرد. خانهی آنها پایین شهر تهران بود. پدرش مدتی بود که به دلیل بدهکاری در زندان به سر می برد. کریم این کار را به پیشنهاد یکی از همسایگان می کرد. سوار بر اتوبوس شد و در صندلی نشست، غرق در افکار خود شد. او تا کلاس اول راهنمایی درس خوانده بود. پارسال همین موقع او نیز مثل اکثر بچه ها به مدرسه می رقت. درست بود که وضع مالی خوبی نداشتند ولی بالاخره یک نان و بخور و نمیری پدرش سر سفره می آورد. ولی الآن چند ماهی بود که به دلیل غیبت پدر او با این سن کم نان آور خانه شده بود. کم کم داشت چشمانش گرم می شد که راننده بلند گفت: ولیعصر. انگار می دانست که مقصد کریم آنجاست. چند روزی بود که پاتوق کریم کوچهها و خیابانهای ولی عصر بود. به محض رسیدن به کوچه با هول و شتاب خود را به یکی از سطلهای زباله رساند. دستهای کوچکش را به درون سطل برد و تا کمر در آن سطل خم شد. چند دانش آموز که با صدای بلند صحبت می کردند و به مدرسه می رفتند از کنارش بی تفاوت گذشتند، یکی از آنها لقمه نیم خورده خود را به درون سطل زباله پرت کرد. یک نفر از کنار کریم رد شد با خود زمزمهای می کرد. کریم خوب گوش کرد، میگفت: مثل بچه گربه زباله ها را وسط کوچه پخش می کنند. اما کریم بی تفاوت بود. اودیگر گوشش از این صحبتها پر بود و پوستش کلفت شده بود. سپس سطل های بعدی را پشت سر هم وارسی کرد. یکی از سطلها درست مقابل یک خانه زیبا بود. کریم همیشه چند دقیقه به آن خیره می شد. به پرده های اتاق خواب طبقه دوم و به بالکن با گلدان های زیبایش نگاه می کرد. او آرزو می کرد ای کاش آن متعلق به او و خانواده اش بود. صاحب آن خانه یک پسر هم سن و سال کریم داشت که کریم هر روز مدرسه رفتن او را با حسرت نگاه می کرد. امروز هم دوست داشت پسر را ببیند. او در رویا خود را جای پسر قرار می داد بعد از دقایقی پسر از خانه بیرون آمد. او نیز انگار کریم را می شناخت و به نظر می رسید از او بدش نمی آید. لبخندی به کریم زد، در حالیکه کوله اش را روی دوشش جای می کرد، پنجره طبقه دوم باز شد و مادر پسر از بالا گفت: صبر کن، کیفت امروز سنگین است، می رسانمت. کریم نگاهی به گونی خودش انداخت که دیگر پر شده بود. یادش افتاد که الآن چقدر باید با این گونی راه برود تا به گاراژ زباله برسد. آه سردی کشید ولی بلافاصله یاد صورت مادر افتاد که هر شب منتظر او بود. گونی را روی دوشش قرار داد و به راه افتاد، در راه یاد آرزوهای بر باد رفته خود می افتاد. روزی خود را در لباس پزشک، روزی در لباس خلبان و روزی در لباس استاد دانشگاه، روزی در لباس مهندس و ... می دید ولی هر بار خود را دلداری می داد که برای شاد کردن صورت خسته مادر این بهترین کاریست که او را در حال حاضر می تواند انجام دهد. فاطمه پری ور
دست در باد هنرمندانه میرقصد؛ میخندد، می¬گرید، حتی اشک شوق میریزد، با صدای سازی که نمیداند نوازنده اش کیست..؟ میداند باید رها باشد و موهایش را به آغوش باد میفرستد و با دستانش، رودخانه را قلقلک میدهد، سمفونیِ گنجشک¬ها را از بَر است و با پروانه ها پرواز میکند. با چمن ها میخوابد و با صدای بال کلاغ های مهربان برمیخیزد. برای درخت کتاب میخواند و برگ ها چشم هایش را نوازش میکنند؛ برای غنچه ها آواز میخواند؛ دختری که گوشۀ اتاق کوچکش تا همیشه خوابش برده. او.. رویاهایش را، خنده¬های از ته دلش را، آرزو هایش را در آینه برای خود تعریف کرد. او استعداد هایش را، هنرش را و تمام هرچه از دست برمیآمد را با رج های قالی خانه گره زده بود و قالی را برای خانواده به حراج گذاشته بود، حراجی با بهای اشک... فاطمه میرزایی
گوشه ای خلوت در اوج شلوغی، و پر سکوت در اوج صدا، شاید حوالی مغزی خسته و در امتداد قلب یک زن؛ زنی که نشستناش ایستادگیاش را فریاد میزند و سکوتش شاید از خستگی میگوید! یک زن،که دنیایش شاید خلاصه میشد در دستان یک او. اما حالا تنها دارایی اش دستان پر چروک و خسته ی خودش است! در آستانه ی سی سالگی اش تنها آرزویش مرگ است و مرگ؛ اما او نخواهد مرد، زنده خواهد ماند و خسته تر خواهد شد و دستانش بیشتر پینه خواهد بست، شاید او عاشق تر خواهد شد...! عاشق دختری با موهای طلایی که هرگز نمیخواهد مانند مادرش باشد و نمی داند که مادرش هم همین را میخواهد! شاید مادرش قبل از مرگ بخواهد دخترش را در آغوش یک مرد به یادگار بگذارد و لباس عروسی اش را خودش سنگ دوزی کند. یلدا چمن آرا
دستانم را می کوبم روی میز و با عصبانیت میگویم: تو باید بگویی! باید اعتراف کنی! بیگناهی و باید بی گناهی خودت را ثابت کنی.پوزخندی میزند ومیگوید: زندگی خودم است. این حرفش هیزم عصبانیتم را بیشترمی کند. این بار فریاد میزنم می گویم: من وکیل توهستم. من باید تو را ازاین منجلاب بیرون بکشم.با خندهای مهربانانه از من میپرسد: تا حالا عاشق شدی؟ می گویم: نه!!! من خودم را به خاطر کسی که حتی یکبار هم به دیدنم نیامده ناراحت واذیت نمیکنم. اینبار او سکوت می کند بعد از چند دقیقه میگوید: ازکجا میدانی نیامده؟ اوهروز وهرشب و هر ساعت در فکر و خیال من پرسه میزند. اینبار من سکوت می کنم. او دیگر دلیلی برای آزادی نمیخواهد و تلاش ها من بی فایده است. وقتی او احساس ازادی میکند در زندان و در خیال خود با او آزاد است آزادی بیرون به چه درد او میخورد!
فاطمه بخشی